این بار قرعه به نام جوانی جویای نام و رفاه، به نام الیاس افتاده بود. اوایل، وقتی که این پیشنهاد به او داده شد، حرفی از فرجام انتهای سال، به او زده نشد. در عوض، یک خانه ی بزرگ ویلایی، با امکانات رویایی، همزمان در اختیارش گذاشته شد و چندین پیشخدمت، برای انجام کارهایش، شروع به کار کردند. الیاس که احساس می کرد نتیجه عمری زحمت را یک شبه به دست آورده است، دچار خود شاخ پنداری گشت. بدون تردید، از وظیفه اش در قبال این همه رحمت سوال کرد و وقتی شنید که فقط قرار است گوش شنوای مردمی شود که از بار سایه هایشان حرف می زنند، با خود پنداشت که آن ها نیاز به حرف زدن دارند، و این الزاما او را به شنیدن دقیق حرف ها مکلف نمی کند! و هر وقت که نخواهد، گوش هایش را به روی اعترافات این مردم ترسان، خواهد بست! ...