این داستان درباره ی سرزمینی در دورافتاده ترین قسمت های سلسله جبال اکوادور است که هیچ ارتباطی با مردم سایر شهرها و روستاها ندارد. مردم این شهر از استبداد و حرص حاکمان اسپانیایی به این منطقه گریخته اند ولی سرنوشتی عجیب وغریب برایشان ترسیم شده است. آن ها باگذشت زمان، نابینا می شوند و هر بچه ی کوچکی که در این سرزمین به دنیا می آید کور است و توانایی دیدن ندارد. این منطقه ازنظر همه پنهان است تا اینکه روزی یک کوهنورد پس از گذر از دره ها و کوه های سخت و طاقت فرسا به این سرزمین می رسد. او مواجهه اش با مردم این شهر را این چنین شرح داده است: «آدم های دره چشمان عجیبی داشتند، و در حقیقت تمام دره به نظر عجیب می رسید. زمانی که بیشتر به اطراف توجه کرد، محیط به نظرش غریبه و نامأنوس آمد.»