سرزمین دره سار غرق در شورش و آشوب است. حاکمان و زمین داران شمال و جنوب سربازان شان را آماده ی نبرد با شاه ( ناش ) جوان می کنند. کوه ها و جنگل ها پر از جاسوس و راهزن و یاغی و آدم های خطرناک است. ( آذرداد ) هم در میانه ی این آشوب زندگی می کند. او آخرین انسان هیولا است. در دره سار، گاهی انسان ها یا حیوان هایی به دنیا می آیند که رنگ پوست یا موهایشان متفاوت است و مردم دره سار آن ها را هیولا می نامند. هیولاها می توانند ذهن دیگران را در اختیار بگیرند. آذرداد دوست ندارد از قدرتش استفاده کند و ذهن دیگران را بازی بدهد. اما شاه ناش برادرش را به سراغ او می فرستد تا او را به دربار بیاورد. شاه می داند که توطئه ای پیچیده بر ضد او در کار است. آذرداد وقتی به دربار می رسد می فهمد که قدرتش حتی از آن چه تصور می کرد بیشتر است و به راستی می تواند دره سار را نجات بدهد اما می ترسد خود او هم مانند پدرش هیولایی بی رحم و آزارگر بشود و... در بخشی از کتاب آمده است: " چیزی نمانده بود پایش به چهار قربانی اول گیر کند. آنها با پاهای باز و پشت به دیوار جلوی همدیگر روی زمین نشسته بودند. هوا بوی نوشیدنی قوی و مزخرفی را میداد که با خودشان آورده بودند تا موقع نگهبانی خوش بگذرانند. کاتسا لگدی انداخت و به شقیقه ها و گردنهایشان ضربه زد. چهار مرد، حتی قبل از آنکه حیرت در چشم هایشان معلوم شود، روی زمین افتادند. فقط یک نگهبان مانده بود. او جلوی میله های زندان در انتهای راهرو نشسته بود. خیلی سریع بلند شد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. کاتسا به طرف او رفت. مطمئن بود مشعل پشت سرش صورت او را از دید پنهان می کند، به خصوص چشمهایش را. قدوقواره ی نگهبان و حرکاتش را بررسی کرد. شمشیر را رو به او گرفته بود. حواس کاتسا به ثبات و قدرت دستش بود."