این کتاب مجموعه داستان طنزی است از بلاهت های دوران کودکی تا سرخوشی های میان سالی. سال ها بعد از عمل جراحی وقتی چیزی توی خانه گم می شد همه به من چپ چپ نگاه می کردند. هنوز هم اوضاع همین طور است. یک وقت هایی زنم گوشش را می چسباند. روی سینه ام و مشت محکمی می زند توی شکمم تا ببیند سوییچ ماشینش و دسته کلید خانه و گوشواره های یادگاری مادرش را توی این چند سال خورده ام یا نه؟ باورش نمی شود ممکن است آدم ها از سر حواس پرتی اشیای شان را به سادگی گم کنند. دیشب بعد از شام خودش را لوس کرد و پرسید:«ببین، جون پریسا راستش رو بگو، باشه؟ تو دیروز کارت ملیم رو نخوردی؟»