یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. هرکی بندۀ خداست بگوید: «یا خدا!» روزی روزگاری، ککی و مورچه ای با هم دوست شدند. آن ها توی صحرا می گشتند که کک گفت: من خیلی گرسنه ام. مورچه گفت: من هم همین طور. گفتند: چه بخوریم، چه نخوریم؟ مورچه گفت: گردو بخوریم پوست دارد. کشمش بخوریم دم دارد. خرما بخوریم هسته دارد. بهتر این است که من گندم بیاورم، آرد کنیم. نان بپزیم. بخوریم. مورچه از لانه اش گندم آورد. رفتند دم لانۀ کک زیر یک درخت بید. کک، آسیاب دستی آورد ... محمدرضا سرشار نویسنده و گویندۀ پرسابقه این بار هم همان حال وهوای قصه گویی را در کتاب آورده است و برای بزرگ ترها خاطرۀ ظهر جمعه را زنده می کند و برای بچه آغوش پرمهر پدر و مادر را.