چوپان دروغ گو وقتی فهمید که دروغ گو دشمن خداست، خیلی ترسید. فکر کرد خدای به آن بزرگی، به آن قدرتمندی چه بلایی سرش می آورد. تصمیم گرفت دیگر دروغ نگوید. ولی بعد از چند روز وقتی دید خدا هیچ کاری نکرد، تصمیمش یادش رفت و دروغ گفت. آن شب خوابش نبرد. فکر می کرد اگر خدا بلایی سرش بفرستد چه؟ به خودش قول داد دیگر دروغ نگوید. ولی بعد از چند روز باز یادش رفت و دروغ گفت. باز هم شب خوابش نبرد. صبح که شد همۀ مردم ده را جمع کرد و قول داد دیگر دروغ نگوید؛ ولی مردم خندیدند، سرشان را تکان دادند و گفتند: «باز هم یک دروغ دیگر!»