نویسنده و تصویرگر روبرتو سانتیاگو کتاب جدیدی از مجموعه ی مسافران زمان را ارائه می دهد. می دانم که کمی عجیب به نظر می رسد، اما مدتی است که جز سفر در زمان از طریق سیاهچاله کاری انجام نمی دهم. خب، نه فقط من، برادرانم، پدرم و چند همسایه مرا همراهی می کنند. این بار ما در امپراتوری روم ظاهر شده ایم که زمان بسیار جالب و هیجان انگیزی است و همچنین با دوستان جدید زیادی آشنا شده ایم. من حتی یک گلادیاتور شده ام و با شیر جنگیده ام. اگرچه در واقعیت چیزی که من واقعا می خواهم این است که به خانه و نزد خانواده ام بروم. همه چیز، مثل همیشه، از یک روز معمولی شروع شد.ما برای خرید چند دوچرخه به هایپر محله من رفته بودیم. پدرم، دو برادرم و همسایه ام ماری کارمن با دخترش ماریا. دوچرخه ای زیبا، قرمز، براق خریدیم. وسط پارکینگ، سوار بر دوچرخههایمان، آماده رکاب زدن بودیم که ناگهان این اتفاق افتاد: صدایی در آسمان، درخشش سفید فوقالعادهای، صاعقهای که اتفاق افتاد و ناگهان... در بلک راک بودیم. در قلب غرب وحشی. و ماجرا تازه شروع شده بود.