عشق معجزه ایست شگفتانگیز که سوار بر جریان لطیف شعر و ترانه به قلبت پا میگذارد و از پس یکنواختی شب و روزهایت، دنیایی را به تصویر میکشد که خاکش از مهر و وفاست و آسمانش پر از آرزوهای شیرین و قشنگ. شاید باورش نکنی یا تنها در افسانهها به دنبالش بگردی؛ اما آن حس دلانگیز آرام و بیسروصدا به قلبت راه مییابد و رفتهرفته تمام سینهات را تسخیر میکند. بیآنکه بخواهی، دلت را به او میسپاری و قدم در جادۀ بیانتهای دلدادگی میگذاری. غرور تو را از ادامۀ این مسیر بر حذر میدارد و در کوچهپسکوچههای تردید و دودلی سرگشته و حیرانت میکند؛ اما هر بار که سنگینی نگاه دوست را حس میکنی، در قلب دیوانهات چنان شور و هیاهویی بر پا میشود که هر احساسی جز عشق و دوست داشتن را از یاد میبری و هنگامیکه صدای خوشآهنگش را میشنوی، قلبت باز شعر جدیدی از عشق و دلدادگی میخواند. میخواهی همهچیز را انکار کنی و به دنیای ساکت و آرام گذشته برگردی. به پشت سر نگاه میکنی؛ اما راه برگشت را نمییابی. باران قصیدهای از جنس عشق میسراید و آهنگ سفر نواخته میشود. در آغاز این راه پرفرازونشیب هستی و آهسته بال میگشایی تا در آسمان آرزوهایت به پرواز درآیی؛ اما نه از شعر پنهان قلب محبوبت خبرداری و نه از سرگذشت غریبی که در انتظار توست.