روایتهای بازگشت همواره روایتهایی نامعمول ولی قابل لمساند. آنهایی که پس از یک رفتن بازمیگردند، به یک آدم، یک مردم، یک وطن و یک سرزمین، همیشه انبوهی احساس متناقض همراه با سرخوردگی را با خود به ارمغان میآورند. هرچند بازگشتها همیشه یک شکل نیستند و امکانهای متفاوتی بسته به نوع و دلیل هر رجعت برابر رجعتکننده وجود دارد، با این همه انگار همهشان در منتها و اعماق خود اندوهی دارند که در سرخوشانهترین وضعیتها هم هویداست. در این میان بازگشتهای مردمان آرمانگرای آرمانخواه سرزمینهایی با تاریخهای کهن که سنگینی اسطورهها و افسانههای ابدی بسیاری روی دوششان است، به شکل عجیبی بههم شبیه و درهم گره خوردهاند. از یونان تا سوریه و ایران و ... ، کم نبودهاند این نمونههای رجعت و دیدار دوباره با همهی آن چیزهایی که برایشان جنگها شده بود و خونها ریخته و جانها ازدست شده و درنهایت هیچ نمانده جز تلی از ویرانی، خاک و خون و آتش. «شکری، پسر یعقوب» روایت دیگری از همین بازگشتهاست به سرزمین و آدمهایش و تماشای داغ بر دل مانده و وطن سوخته در پس انقلاب و جنگی که نه به آدمها رحم میکند و نه به تاریخ آنها. شکری پسر یعقوب مسلح به آرمانهایش به جنگ آنچه فکر میکرد تاریکیست رفتهبود و حال که بازگشته، پس و پشت ماجراهایی را میبیند که در امروز حاضرند با ریشههای عمیقی در گذشته. «سیامک ایثاری» که در دومین رمانش هم از جنوب، حرارت و جنگ جداشدنی نیست، این بار تلختر و گزندهتر به سرنوشت امیدوارانی پرداخته که گویی دیگر ناامیدان بزرگ تاریخ این سرزمیناند.