کاری از دست پزشکها ساخته نیست و قهرمان سالخوردهی «تولههای تلخ» فهمیده که این پایان راه است. فرزندان و نوهها و همهوهمه هم فهمیده و پذیرفتهاند که باید بگذارند پیرمرد راه مرگ را تا به انتها برود. اما این آغاز ماجرای داستان «قباد آذرآیین» است. پیرمرد داستان که دیگر نه مصاحبتی با کسی دارد و نه غذایی میخورد، در انتظار مرگ به خواب و رویا پناه میبرد، خواب و رویایی که دریچهای به کودکی، نوجوانی و جوانی او باز میکنند و هربار که سر بر بالین میگذارد، داستان تازهای از زندگیاش آغاز میشود. داستان زندگی اویی که در ناکجایی از جنوب ایران سیر بودنش را از کودکی تا جوانی روایت میکند، بیش از اینکه به بودنش خودش بپردازد، از دیگران میگوید، دیگرانی که برای او خویشتنتر از خویشاند و همین نقطهی تفاوت «تولههای تلخ» است با بسیاری از رمانهای دوران خودش. رمان چنان لحن مردم جنوب در آن جاریست که میتوان بر داغی گرمای همهی لحظههایش سوار شد و پدر، مادر، برادر، خواهر، معلم، کاسب و رانننده را خواند و از همهی جملههایشان بازشناخت. «تولههای تلخ» داستان دویدنها و بیقراریها، حسرتها، کوچکشدنها در کودکی و جوانیست، حکایت مردمی که روی زمین داغ و زیر آسمان داغتر میدوند و از ثروت زیر زمینشان هیچگاه نصیبی نبردهاند که باید.