همه دوست داشتند پیرپائولو صدایش کنند، از بس نزدیک بود و هست و از بس درست، انگار میتوان جایی ورای المپ سینما، در زیرینترین مکان، در بیمکانی، به دور از هر تبختر و برساختی تصورش کرد، همو که در هیچ تعریفی نگنجید، همو که شاعر بود، رماننویس بود، منتقد بود، فیلمساز بود و بسیار بسیاری دیگر، ولی همچنان نزدیکترین به ما و همه، قابل لمس، تماما انسانی، بسیار انسانی... و درست به همین دلیل «تعریف» نمیشد، در «وضعیت» نمیگنجید و تقبیح میشد و در معنای تمام کلمه «دشمن» داشت. پیرپائولو پازولینی که در ساعات واپسین هم هشدارمان داد: «تنها چیزی که میخواهم بگویم این است که به اطرافتان بنگرید و تراژدی را درک کنید. تراژدی چیست؟ تراژدی این است که دیگر هیچ انسانی در جهان باقی نمانده است: تنها لوکوموتیوهای غریبی جهان را پر کردهاند...» کتاب «نامههای لوتری» محمل همان شور، حساسیت و تعهدیست که او تا پایان عمر با خود داشت و موجب میشد که پازولینی با جانی در کف دست از میان متعصبترین مذهبیون تا جمعی از کمونیستها و لیبرالها و البته همهی فاشیستها، هر روز عبور کند و درنهایت نیز با قساوت عجیبی جانش گرفته شود. نامههای لوتری یادداشتها و مقالههای دقیق، حملهور و شگفتانگیز پازولینی در دههی هفتاد قرن بیستم است و همهی فاسدان جامعهی پیرامونش را هدف قرار داده است.