مجد مردی فلسطینی تبار است که اکنون در نیویورک زندگی می کند، مردی با زخمی عمیق بر صورتش، دردی بزرگ در قلبش و پایی که می لنگد. هیلدا محبوب اوست، کسی که باعث می شود دردهایش را فراموش کند و حسی بهتر به زندگی داشته باشد. مرد در طبقه 99 یک ساختمان دفتر کاری مدرن دارد، هرچند در خانه اش آن طور که لازم است با سلیقه نبوده، اما دفتر کارش خوب به نظر می آید. هیلدا رنگ و بویی دیگر به خانه او بخشید، انگار به مجد نشان داد که چقدر بی سلیقه و ناهماهنگ بوده؛ حالا دختر آهنگ سفر کرده است، می گوید باید به بیروت بازگردد تا با چیزهایی رو به رو شود، می گوید این معنای پایان عشق را نمی دهد، می گوید برخواهد گشت؛ مجد می خواهد هیلدا بماند، با تمام وجودش سرشار از خواستن اوست، اما تلاش می کند مثل یک مرد متمدن رفتار کند، او نه از سر عشق و عاشقی بلکه از سر غرور و لجبازی آن گونه که باید درخواست ماندن نمی کند و هیلدا می رود!