موش، دوان دوان رفت. سر ریسمان شتر را به دندان گرفت و پیشاپیش شتر راه افتاد و رفت. موش، همچنان که می رفت، گاه گاه، ریسمان را به دست می گرفت و فریاد می زد: آهای! موش ها! شترها! آدم ها! چرنده ها و پرنده ها! مرا نگاه کنید! مرا نگاه کنید که شتر به این بزرگی را به دنبال خودم می کشم! مرا نگاه کنید که با همه ی کوچکی، راهنمای شتر به این بزرگی شده ام.علتش هم این است که من عقل دارم او ندارد. من زورم خیلی زیاد است.همه از من می ترسند. همه از من حساب می برند.من شاه موش ها هستم. موش ها نگاه می کردند، خوششان می آمد، و قاه قاه می خندیدند. شتر می شنید و هیچ چیز نمی گفت. موش، یاز فریاد می زد: بله... این منم که جانور به این بزرگی را به دنبال خودم می کشم... .