چیزی که الیز بیشتر از همه در نقش جدیدش دوست داشت، تمام وقت بودن آن بود. یک کار تمام وقت که به او فرصت فکرکردن به چیزهای دیگر را نمیداد. کار جدیدش بی آنکه شغل محسوب شود، مسئولیتی بدنی و ذهنی بود که جا برای هیچ چیز دیگر –نه خنده، نه اشک – نمیگذاشت. اشکهایش را در سه ماههی آخر بارداری ریخته بود، همان موقع که مشغول ساختن انسانی در رحمش و بود انسانی دیگر را زیر زمین میگذاشت تا تجزیه شود. فنجانش را که خالی میکرد، با خودش فکر کرد از ۹ ماه پیش، در مهی حرکت کرده است که همهی پدر مادرها در تجربهی فرزند اولشان آن را میشناسند و مراحلش را کورمالکورمال جلو میروند. اما او در این مسیر تنها حرکت میکرد! ازینرو چنان در اجرای این مسئولیت مادرانه، خسته و بیرمق میشد که به دنبال راه گریز از خستگی هم نمیگشت. اگرچه ایان با مکیدن شیر، شبهای او را میخورد، اما الیز این لحظههای شیرین را با هیچ چیز در دنیا عوض نمیکرد. الیز به گرمای سرانگشتان پسرک و نفسهای منظم او بر روی سینهاش، به ملاقاتهای نیم شبهای آرامشان در تاریکی که هرگز جرأ ت نمیکرد به تنهایی از آن عبور کند، احتیاج داشت. با کمترین علامت بیدارشدن پسرک در اتاق بغلی، روی نوک پا بلند میشد و با عجله خود را به او میرساند تا او را محکم در آغوش بگیرد. ماههای اول، ایان را در تخت خودش روی بالشی میخواباند که تا چند ماه قبل از تولد او خالی مانده بود. اما قطعا کسی نمیتوانست جای دیگری را بگیرد. یک سال و دو روز از زنگ تلفن بیمارستان سنتکلر گذشته بود. به همین زودی؟! پس، با احتساب تمام اختلافهای زمانی و مکانی ممکن، همهی روزهای تقویم را، بیوقفه، بدون شوهر زندگی کرده بود. بعد از مرگ آرتور دوام آورده بود. لابد آرتور به خاطر این موضوع به او افتخار میکرد اما، چطور ممکن بود که دنیایش را از دست داده باشد و در همان حال جهان تمام عیار دیگری در وجودش رشد کرده باشد؟ !