مواجهه با شکستن سازها، سازهای شکسته و انسانهای سازشکسته، به خاصه برای ما مردم ایران چیز عجیب و غریبی نیست. البته ماجرای «ساز شکسته»ی «آکیرا میزوبایاشی» تفاوتهای بسیاری با سازهای شکستهای دارد که در تاریخ خودمان دیده و شنیدهایم. خداپنداری امپراطوری ژاپن پس از دوران میجی با سرعت تمام میخواست همهی جهان را زیر یک سقف داشته باشد و هشت گوشهی هستی را به سیطرهی امپراطوری شینتویی دربیاورد و این شد که نظامیگری ژاپنی و تصرف منچوری و فیلیپین و کره و ... نمود بیرونی آن شد و حکومت پلیسی به واسطهی گروههای متشکل از مردم به ظاهر معمولی موسوم به توناریگومی نمایش درونی آن. همینها دست به دست هم دادند و ژاپن دهههای 20 و 30 تا 1945 را به یکی از مخوفترین و خونریزترین حکومتهای تاریخ بدل کردند. کتاب ساز شکسته در آن سالهای خوفناک پایان دههی 1930 میگذرد و حکایت ویولونیست نگونبختیست که به همراه دوستان موزیسیناش خائن به وطن شناخته شده و جز ساز شکسته و فقداناش، چیزی از او برای پسرش «رئی» باقی نمیماند. میزوبایاشی که خودش نیز بریدن از زادگاه و زبان را تجربه کرده، در این کتاب داستان جوانی داغدیده و سوگوار را روایت میکند که میان داغ عزیز و صدای ویولون برجای مانده و انفصال از همهی پیشینه و فرهنگ زادبودمش در حرکت است و این تردید برآمده از ساز شکسته، گویی ابدیست.