سسی و پنو داستانی است که زنان و مردان پاکستانی برای ما بازگفتند و فرزندانشان با آبرنگ و قلمهای ساده آن را تصویر کردند: پنج سال پیش، به لبخندی با هم دوست شدیم. در میان برفهای زمستان زیر چادری دور آتش نشستیم و گفتیم و شنیدیم. از تپههای شنی حاشیهی شهرها سرسره ساختیم و سر خوردیم و خندیدیم؛ از بم و کرمان و بندرعباس و زاهدان و اصفهان و خراسان و تهران و ... گرفته تا پاکستان یکدیگر را یار شدیم و دیدارها تازه نمودیم. زایش کودکان بسیاری را در چادرهای ساده تماشا کردیم و شادمان شدیم و مرگ و اندوه و گریستن در حوالی بی نام و نشان شهرهای بزرگ را در غروب غریب غربتشان شریک شدیم...