لوکاس، راننده قطار، در کشور بسیار کوچکی به نام لومرلند زندگی میکرد. لومرلند همچون یک جزیره بود، و یک پادشاه داشت. همه ماجرا از روزی آغاز شد که قایق پست در ساحل لومرلند لنگر انداخت و نامه رسان با یک بسته بزرگ روی خشکی پرید. اما هیچ کس نمیدانست که صاحب آدرس کیست و در کجا زندگی میکند. سرانجام، با موافقت اعلیحضرت، بسته را باز کردند و ناگهان با یک بچه سیاه روبه رو شدند. لوکاس اسم بچه را جیم گذاشت و یکی از رعیتها هم برای او لباس دوخت. از آنجا که جیم همیشه در حال بالا رفتن بود، فرقی هم نمی کرد از چی، از کوه، از درخت، از…، و وقتی پایین میآمد شلوارش قرچ و قورچ پاره میشد، یکی از رعیتها یک بار به جای اینکه سوراخها را بدوزد، آنها را سردوزی کرده و دگمه گذاشت. ازهمان روز ، تمام افراد جزیره بچه سیاه را جیم دگمه صدا زدند و چندی بعد، جیم دگمه به همراه لوکاس به سفری هیجان انگیز و پراز ماجراهای باورنکردنی رفت. اگر باور نمیکنید، می توانید به دنبال آنها بروید و حتی از دروازه مرگ و… هم عبور کنید!