درویشیان در این مجموعه به فقر، محرومیت و تنهایی آدم هایی می پردازد که در حاشیه ی زندگی شهری فراموش شده و جدا افتاده اند. کتاب نمونه ی خوبی از ادبیات متعهد و رئالیستی دهه ی پنجاه است. در داستان های کتاب شخصیت های اصلی، غالبا افرادی هستند که سرنوشتشان تحت تاثیر نیروهای اقتصادی و اجتماعی خارج از اراده ی خود قرار می گیرد.» در بخشی از داستان می خوانیم: «عید که شد، پیرهن قرمزی با گل های آبی برایش دوختند، دست و پایش را حنا بستند و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند. مادربزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش. چشم ها کم سوتر شده بود. دست های زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخ شده، نگاه کرد. به گوشه ی اتاق نگاه کرد. مادربزرگ چند تا نقل چرک آلود که از مدت ها قبل نگه داشته بود، توی دستش گذاشت. هتاو یاد آن وقت ها افتاد که مادربزرگ برایش از عروسی نقل می آورد. مادربزرگ خودش نمی خورد. وقتی هم که می خورد، تا شب آب نمی خورد. می گفت: وقتی آدم چیز خوب می خوره، نباید روش آب بخوره تا مزه ش خیلی بمانه تو دهن.