رمان «شاید زعفرانیه!»، ماجرای زندگی دختری به نام «باران» است. باران، دختری فهیم و زیبا است که در جوانی، پدر و مادر خود را از دست میدهد و برای بیرون آمدن از تنهایی، به رامسر، نزد عمویش میرود. عموی باران، خدمتکار مردی مهربان به نام «آقای فرجی» است. «شاهرخ»، دوست پسر آقای فرخی، روزی به ویلا میآید. باران و شاهرخ عاشق هم میشوند و این ازدواج با مخالفت شدید پدر شاهرخ و محرومیت او از ارث کلانش مواجه میشود. باران و شاهرخ ازدواج کرده و زندگی خود را شروع میکنند. بعد از مدّتی، در حالی که باران باردار است، شاهرخ بدون هیچ توضیحی او را ترک میکند و باران شکل دیگری از زندگی را تجربه میکند.