آسمان به زمین می آید، داستانی پرکشش و پرماجرا سرشار از تمام جزئیاتی است که آثار قبلی شلدون را به کتاب های پرفروش مبدل کرده است و این کتاب نهایت قدرت شلدون را آشکار می سازد. در آغاز داستان می خوانیم: «و شتابان در خیابان پنسیلوانیا، به فاصله ی یک چهارراه از کاخ سفید راه می رفت و از باد سرد ماه دسامبر می لرزید که ناگهان زوزه ی گوش خراش و دلهره آور آژیر حمله ی هوایی را شنید و سپس یک هواپیمای بمب افکن بر فراز سرش به گوشش خورد. هواپیما آماده بود محموله ی مرگ خود را در هوا خالی کند. او در حالی که هراسان و مبهوت در احاطه ی مه قرمزرنگی از وحشت قرار داشت، از حرکت بازایستاد. ناگهان به سارایوو بازگشته بود و می توانست زوزه ی تیز و گوش خراش فروافتادن بمب ها را بشنود. چشم هایش را محکم بست، اما امکان نداشت بتواند تصویر وقایع اطرافش را از ذهن خود پاک کند. آسمان یک پارچه آتش بود و صدای شلیک سلاح های خودکار، هواپیماهای غران و صدای انفجار خمپاره های مرگبار گوش هایش را کر می کرد...»