مامان بزی قصه شنگول و منگول و حبه انگور را برای بزغالهها تعریف کرد اما بزغالهها به این فکر میکردند که نکند یک روز مادرشان نباشد و گرگ بیاید سراغ آنها. برای همین فردای آن شب که مامان بزی بیرون رفته بود، وقتی برگشت به خانه، بزغالهها در را به روی او باز نکردند، چون فکر میکردند گرگ است که در میزند و مادرشان نیست. مامان بزی بیرون در مانده بود و نگران بود که نکند گرگ بیاد و او را بخورد. مامان بزی فکر کرد برود خانه خاله پیرزن، همان که حیوانها تک تک به خانهاش رفته بودند و او گفته بود پیشش بمانند، اما تکلیف بزغاله ها چه میشود؟ در این کتاب، نویسنده سیر داستان «بز زنگوله پا» و قصه پیرزنی که به حیوانات پناه میدهد و همه حیوانات در خانه او ساکن میشوند را با هم تلفیق کرده و روایتی جالب برای کودکان طرح میکند.