دخترک به همراه پدر، مادر و برادر کوچکش زندگی می کند. پدر به شدت بیمار و مادر نیز بسیار غمگین است. برادر کوچک مرتب بازیگوشی می کند و دخترک تنهاست. حال پدر، روز به روز وخیم تر می شود. تا این که به پیشنهاد مادر و اصرار او، پدر می پذیرد تا به همراه آنها برای درمان به خارج از کشور برود. در آجا پدر در بیمارستان بستری می شود و دخترک نیز به مدرسه می رود. کسی در آنجا زبان او را نمیفهمد و او نیز با زبان آن ها بیگانه است، اما با این وجود دخترکی موقرمز با او ارتباط برقرار می کند و دوستی ای بین آنها شکل می گیرد. پس از مدتی پدر از دنیا می رود و آنها به زندگی خود باز میگردند. همه غمگین هستند اما دخترک نگرش دیگری نسبت به این موضوع دارد.