کتاب «لولو شبها گریه میکند» داستانی فانتزی دربارهی شهری به نام شهر رودخانهای را روایت می کند. مردم شهر رودخانهای معتقدند که شهرشان تنها شهر روی زمین است و خودشان متمدنترین انسانهای روی زمین؛ و غیر از خودشان فقط کولیهایی خانه به دوش آن طرف رودخانه زندگی میکنند. تمام اهالی شهر همانجا به دنیا آمده، بزرگ شده و همه همدیگر را میشناسند. در این شهر بچهها هر شب کابوسهای وحشتناک می بینند و بیشترشان از ترس جای خود را خیس میکنند. روزی مرد غریبهای به نام آقای خالخالی به همراه سگ زردش وارد شهر میشود. او خود را یک گیاه شناس معرفی کرده و ادعا میکند برای پیدا کردن گونه های جدید گیاهی وارد آنجا شده است. وقتی از اهالی سراغ مسافرخانهی شهر را می گیرد، متوجه میٰشود که آنٰجا هیچ مسافرخانهای ندارد و هر کسی بخواهد چند روزی در شهر بماند، باید موافقت شورای شهر را جلب کند. آقای خالخالی موفق میشود اجازهی شورا را کسب کند و آنها خانهای را برای سکونت در اختیارش قرار میدهند. وقتی آقای خالخالی از کابوسهای شبانهی بچه ها باخبر میشود، ادعا میکند که سگش یک سگ عادی نیست و میتواند کابوسها را بخورد و از بین ببرد. سپس به چند نفر از اعضای شورای شهر پیشنهاد میکند که اجازه بدهند به کمک سگش بچهها را از شر کابوس های وحشتناکشان خلاص کند.