"دوگ" همراه پدر، مادر و برادر بزرگترش عازم سفری تحقیقاتی به طبیعت است، اما احساس ناخوشایندی دارد که در تمام طول سفر با او همراه است. او به سختی از دست برادرش "گوردون" دلخور است و احساس میکند او همیشه سعی دارد دوگ را آزار داده و به دردسر بیندازد. هنوز چند روزی از شروع کار و مطالعه در طبیعت نگذشته که پدر و مادر ناگزیر به سفری کوتاه میشوند و بچهها باید چندشبی را تنها بگذرانند. بلافاصله پس از رفتن والدین،گوردون اردوگاه را ترک کرده و تصمیم میگیرد در کوه چادر بزند. دوگ به تنهایی در اردوگاه باقی مانده و سعی در مرتب کردن اوضاع دارد که ناگهان با یک شیر کوهی روبهرو میشود. پسر که در ابتدا به سختی ترسیده، متوجه میشود که حیوان نه تنها قصد حمله ندارد، بلکه گویا به نوعی تصمیم به ایجاد ارتباط با او را دارد. دوگ و شیرکوهی، در چند روز آینده، به خوبی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و زمانی که پسرک متوجه غیبت طولانیمدت برادرش شده و تصمیم به عزیمت به کوه میگیرد، شیر نیز وی را همراهی میکند. در بخشی از گذرگاه که راه بسیار باریک میشود شیر به او میآموزد چگونه از آنجا عبور کند. و بالاخره دوگ، کوردون را در حالی که پایش شکسته، نیمهجان در چادرش مییابد. او به سختی برادر را با خود به پایین میآورد، اما زمانی که از خستگی و تشنگی بیحال شده، جنگلبان آنها را یافته و به کمکشان میشتابد. مرد که از حضور شیرکوهی نگران شده، قصد دارد با آرامش این موضوع را با بچهها در میان بگذارد. اما آنها او را مطمئن میسازند که حیوان دوست آن دو است.