پیرمرد چشم ما بود و هست، درحالیکه او بود که سالهای سال چشمانش سویی برای دیدن نداشت و ما آنگونه که میگویند و خود نیز ادعایش را داریم، چشمانمان میبینند! پس چهگونه پیرمردی نابینا، «چشم» مایی بود و هست که از بینایی چشم محروم نیستیم؟ شاید از میان سطور کتاب کوچک ماریو بارگاس یوسا، «نیم قرن با بورخس»، بتوان به پاسخ این پرسش رسید. یوسایی که پس از مرگ فوئنتس و مارکز در هزارهی سوم، شاید بهواقع شاهکارنویس زندهای به بزرگیاش در ادبیات همهی جهان وجود نداشته باشد. این نویسندهی برندهی نوبل ادبیات، نه فقط به واسطهی رمانهای درخشانش، بلکه با انبوهی مقاله، نقد و جستار بینظیری که نوشته، به غولی ادبی تبدیل شده که همترازی ندارد. حال هنگامیکه بدانیم این غول بزرگ تاریخ ادبیات متنهای نقادانهی بسیاری در ستایش دیگر غولهای بزرگ تاریخ ادبیات نوشته، از گوستاو فلوبر تا خورخه لوئیس بورخس، قضیه بسی جذابتر هم میشود. کتاب «نیم قرن با بورخس» مجموعهای از یادداشتها، جستارها و گفتوگوهاییست که در حدفاصل دههی 1960 تا اواخر دههی 2010 انجام شده و اختصاصا به زندگی و آثار بزرگترین نویسندهی تاریخ آرژانتین پرداخته، نویسندهای که یکی از نمونههای مثالی احضار کهنترین اسطورههای انسانی در قالبی مدرن است. با علم به اینکه بورخس نویسندهای برای همهی فصول است و از پس گذر هزارهها نیز نه به کمال فهمیده میشود و نه رنگ کهنگی میگیرد، این کتاب کوچک و موجز یوسا میتواند یکی از بهترین مدخلها برای ورود به هزارتوهای شهرزاد مذکری باشد که هیچ داستانسرایی به گرد پایش نمیرسد. پیرمردی که بهگونهای شگفت و بیمثال جهان را میدید و چنان جهان و انسان را روایت میکرد که میتوانیم تا همیشه از منظر قصههای او خود و جهانمان را نظاره کنیم.