فیودور میخائیلوویچ داستایفسکی، همان کسی که به گفتهی ژوزف برودسکی، نثر روسی را به تمامی متحول کرد، در 1865 داستانی منتشر کرد به نام «تمساح»؛ حکایت مردی موقر و اصیل که تمساحی او را بلعید و دو هفته در سلامت کامل در شکم آن موجود زنده ماند و بیوقفه سخنرانی کرد! بهواقع داستانی که فیودور میخائیلوویچ نوشت، از این قرار بود که اگر در آن روز سیزدهم ژانویهی 1865، النا هوس تماشای تمساح به سرش نمیزد، شاید این دوست عزیز، فرهیخته، باکمالات و آبرومند و عضوی از نظام اداری تزار، هیچگاه در شکم آن موجود گیر نمیافتاد! اما بههر روی النای عزیز، هم میخواست پاساژگردی کند و هم تمساح را ببیند و همین شد که آن اتفاق نامنتظره افتاد و این شخصیت اداری صاحب کمالات لازم یک کارمند روس قرن نوزدهمی به ناگه و بدون کموکاست بلعیده شد! اما این همهی ماجرا نیست؛ جناب داستایفسکی، طنّازی و نکتهسنجیاش همگام با ایدههای روانشناختی، فلسفی و سیاسی در کتاب «تمساح» نمود یافته و ماجرای کارمند روس گیرافتاده در شکم تمساح، به قصهای اساطیری و عهد عتیقی پهلو میزند که گویی یک داستان الهیاتی همانطور که بورخس میگفت، با خیال پیوند خورده و درعینحال، به طریق داستایفسکی متأثر از بالزاک، پیوندهایش را با واقعیت نیز حفظ کرده است! این معجون عجیب، حاصل استادی نویسندهایست که چرخشهای ایدئولوژیک و فلسفی را با شوخطبعی تمام بهگونهای ممکن میکند که انتظارش را نداشتهایم و به همین دلیل است که تمساح داستایفسکی را باید خواند.