چرخیدن، چرخیدن و مدام چرخیدن؛ گویا شهربازیها برای این برپا شدهاند تا آدمی سوار بر چرخ وفلک سرنوشت، دور خودش نیز سرگردان باشد؛ دور هر آنچه که نامش کودکی است و تا بزرگسالی هم دست از سرش برنمیدارد. آدمها در شهربازیها، با سودای حال وهوای کودکی از دست رفتهشان، سرگردان از اینسو به آنسو میدوند تا شاید چرخشی بتواند آنها را مثل یک دارت پرتاب کند به روزهای خوشی که دیگر نیستند. ترس از هیولاهای مخفیشده در قلب تاریکی تونل وحشت حالا رنگباخته و کابوسهای واقعی هرروز به شکل دیگری به سراغ آدمها میآیند. دیگر حتی پشمکها هم طعم شیرین گذشته را نمیدهند و آدمها دست آخر سوار بر چرخش دوار چرخ و فلکی غولپیکر میشوند تا از آن بالا شهری را نظاره کنند که روزی در کوچه پسکوچههایش، کودکی کردهاند.