داستان حاضر، شرح زندگی فرزند خواندههایی با نام "ناتالی" و دیوید" است."ناتالی" زمانی که چهار ساله بود، "دیوید" به جمع خانوادگی آنها پیوست، پسری ساکت و نوپا، با سری بزرگ و دستهایی دراز. این طور به نظر میرسید که پدرخوانده و مادرخواندهی "ناتالی"، هر یک به نوعی، توجه بیش از حد خود را به "دیوید" ابراز میکردند و حتی بیزبانی او وسیلهای برای جلب محبت بیشتر به او شده بود. سالها بعد، "ناتالی" با "استیو" که دارای دفتر طراحی است ازدواج میکند. روزی "ساشا" از دوستان استیو نزد او آمده، میگوید که میخواهد روی پروژهای تحقیقی با موضوع هویت شخصی کار کند. سپس "ساشا"، فرزندخوانده بودن "ناتالی" همسر استیو را مطرح میسازد و....