کتاب من نمی خواستم اینطوری بشه. قهرمان قصه هایی نبودند که بزرگ ترها در شب های سرد زمستان تعریف می کردند و بچه ها با چشمان درشت سیاهشان به آنها گوش می دادند. آنها جوانان شجاعی بودند که با خون، جان، عشق، دعوا، آهنگ و شعرشان، اما مهمتر از همه با عشقشان به ترکیه مستقل، علیه امپریالیسم جنگیدند. هنوز در بیست و چند سالگی به سوی ده تن از شکنجه گران و جلادها پرتاب شدند. جرم آنها خواستن یک ترکیه مستقل بود که در آن حقوق و آزادی های برابر اساس زندگی را تشکیل می دهد. آنها 68 نسل بودند. من داستان دانشجویی را نوشتم که در تمام این دعواها تلاش می کند انقلاب و عشق را همزمان درونی کند. زندگی با مرگ، مرگ با زندگی؟