در هشتمین کتاب از مجموعه پرفروش نیویورک تایمز یعنی مدرسه جاسوسی ، بن ریپلی با کرواتایی روبهرو میشود - یک سازمان شیطانی جدید که بسیار مرموز است و تنها دلیل وجود آن انقلاب آمریکا است. با شکست اسپایدر، بن ریپلی مشتاقانه منتظر است که زندگی اش به حالت عادی بازگردد، یا حداقل به اندازه ی زمانی که شما در تمرین برای ابرجاسوس بودن هستید، عادی شود. تا اینکه یک نفر اتاق کنفرانس سیا را بمباران می کند. در کمال تعجب بن، مهاجم کسی نیست جز اریکا هیل، جاسوسی که او بیش از سایرین به او احترام می گذارد. ماموریت او این است: ثابت کند اریکا یک مامور دو جانبه نیست که علیه ایالات متحده کار می کند، گروه شورشی افسانه ای دوران استعمار را که از او باج خواهی می کند، پیدا کند، توطئه فریبنده آنها را بفهمد و آن را خنثی کند. اما این بار، بن خود را در برابر مخالفانی می یابد که قبلا هرگز با آنها روبرو نشده بود: دوستان خود. چگونه می تواند موفق شود وقتی حتی نمی داند به چه کسی می تواند اعتماد کند؟ در بخشی از کتاب آمده است: " الکساندر هیل گفت: «متأسفانه ما به شما دروغ گفتیم. زیاد هم دروغ گفتیم.» آن روز صبح پدر و مادرم شاید برای بیستمین بار متعجب نگاهش کردند. البته تعجبشان از قبلش شروع شده بود، یعنی وقتی که می خواستند از خانه به محل کارشان بروند و من و الکساندر از راه رسیدیم؛ تعجبشان وقتی بیشتر شد که فهمیدند رئیس هایشان آن روز را به آنها مرخصی داده اند تا ما بتوانیم جلسای اضطراری داشته باشیم و وقتی الکساندر ما را به مقر سیا برد و فقط با یک لبخند پتوپهن و بررسی سرسری کارت شناسایی اش اجازهی عبور از دروازه های با ابهت آنجا را گرفت، تعجب پدر و مادرم دیگر به بی نهایت رسید. تمام مدت چشم هایشان گرد شده و دهانشان از تعجب باز مانده بود. مادرم پرسید: «دقیقا دربارهی چی بهمون دروغ گفتین؟» "