«آخرین بچه سر راهی» تام اچ. مکنزی (-۱۹۳۹) داستانی واقعی بر اساس زندگی پسربچهای است که مادرش او را در خردسالی به پرورشگاه خیریهای میسپارد؛ زیرا حاصل رابطهای خارج از چهارچوب ازدواج است و مادر از برخورد اطرفیانش با این موضوع بیم دارد. از طرفی حمایتی نیز از پدرفرزندش دریافت نمیکند؛ پس به امید این که بتواند زمانی کودکش را بازپس گیرد او را به پرورشگاه میدهد اما زن و مردی پسر را به فرزندی قبول میکنند و... داستان از زبان مادر و فرزند، هر دو روایت میشود. در بخشی از اثر چنین میخوانید: دلسردی عمیقی زندگی شخصی مرا در برگرفته بود. ریموند در آفریقای جنوبی شانس نیاورده بود و به همین خاطر به شمال و به رودسیا رفته بود (یعنی زامبیا و زیمبابوه امروزی). همانطور که او بیشتر و بیشتر در سرزمین آفریقا به دنبال فرصت شغلی بود و بیشتر به سمت جنوب کشیده میشد، نامهها کمتر و کمتر میشدند. به خودم دلداری میدادم که حداقل نامههای او هنوز به دستم میرسند، با این حال بیشتر از همیشه دلتنگ او بودم و چون خانوادهام در آن سوی کشور بودند تنهایی زیادی حس میکردم. همینطور دلم برای پسرکم تنگ میشد، خیلی سعی میکردم غم او را نخورم به خودم میگفتم که او هنوز هم آنجاست و این یک راه حل موقتی است؛ با این حال این راه حلی بود که خودم آن را انتخاب کرده بودم. شبها بدتر میگذشت. یک بار بعد از تمام شدن کار، درست کردن شام، شستن ظرفها و نوشتن نامه به ریموند آنقدر گریه کردم که خوابم برد، از خدا میخواستم که صاحبخانه صدای مرا نشنیده باشد.