میکلآنژ، این مومن بیمثال، این شیفتهی دانته، رقیب رافائل و ممکنکنندهی ناممکنها در عصری که فقط معجزهی قدیسان میتوانست کاری کند که آفرینش بر سقف کلیسای سیستین و واپسین داوری بر دیوارهاش نقش ببندد، زندگیاش ایثار عظیمی بود در مسیر ایمانش به حقیقت تصویرها و شمایلها و هرآنچه میشد نقش زد، چه بر کاغذ و بوم و دیوار و چه بر سختترین سنگها در رفیعترین کوهها. مشهور است که او برای ساختن مجسمهی داوود به دل کوه آلتیسیمو زد و عظیمترین سنگ دوران را از رفیعترین قلهی سراوزا به زیر کشید و به رم برد. شاید به همین خاطر بود که سلطان عثمانی پیکی به سوی او روانه کرد تا عظیمترین پل همهی اعصار را روی خلیج باستانی کروئسا احداث کند. کتاب «با آنها از جنگها، شاهها و فیلها بگو» ناتاریخ ماتیاس انار فرانسویست دربارهی خواستهی سلطان بایزید از هنرمند فلورانسی. آنچه پیشازاین از داوینچی خواسته شده و به انجام نرسیده، حال از میکلآنژ طلب شده، پاسخ او چیست؟ تاریخ در این باب چیزی ندارد به ما بگوید، جز اینکه مشخص نیست فلورانسی مشهور حتی پاسخ پادشاه ترک را داده باشد. رمان جناب انار اما به سوی دیگری نظر میکند: یک واقعهی به وقوع نپیوسته در دل تاریخ، اگر به وقوع پیوسته بود، چه میشد؟ اگر رنسانس اروپا، با داوینچی، میکلآنژ، رافائل، خاندان مدیچی و البته سروانتس ممکن شد، میتوان به ضد تاریخی نگاه کرد که اگر خورشید روی پل عظیم قسطنطنیه طلوع میکرد، میشد بیش از اینها جلوهی عظیم آن شاخهای طلایی را دید و تاریخ را از نو نوشت؟ «با آنها از جنگها، شاهها و فیلها بگو» دربارهی تصور امکانیّت تاریخیست که میشد به دست هنرمندی ممکن شود تا وقت راه رفتنش در کوچههای فلورانس، مردم او را به همدیگر نشان دهند و بگویند: او آغاز و پایان جهان را به هم متصل کرده است!