آن حس بد دوباره قلبم رو پر کرد. هیچکس نمی دانست چه رازی در سینه ام دارم، شاید اگر مادر محسن می دانست به این راحتی با من کنار نمی آمد، شاید دیگر با دیدنم چشمانش بارانی نمی شد و نگاهش رنگ نفرت می گرفت. زنگ زدم، منتظرم بود. به دو پله ها را بالا رفتم. مخصوصا به سرعت رفتم که خاطراتم زنده نشود، دلم نمی خواست به روزهایی که عروس این خانه بودم فکر کنم. در واحد باز شد و مادر محسن با موهای نقره ای ظاهر شد. هنوز موهایش را رنگ نمی کرد، با اینکه لباس سیاهش را درآورده بود هنوز رنگ های روشن نمی پوشید. سلام کردم، بی حرف در آغوشم کشید: بیا تو...