روزگار مشتاق علیشاه لبالب بود از اندوه و ماتم و از رنج، اما آنچه از او برای ما ماند طرب شد و خوشی و گنج. این راز خود همان است که مرا به او شیفته کرد و بسیاری را. شرح حکایت ایام آن مرد آسان نبود اما من عاقبت دودلی سر بریدم و چون خودش به سیم آخر زدم و این کتاب نوشتم. از چشم گشودنش در اصفهان و آن مرارت ها، از شرح عاشقی اش و آن کوچ به شیراز به سبب همان دلدادگی و در دربار کریمخان زند ماندنش و از همان کاخ و شیراز راندنش. از سفرهای بسیارش و عاقبت به کرمان آمدنش و به حکم تقدیر در همان خاک و بر مشتاقانش آرام گرفتنش. هرچه را که سندی محکم بر پشت داشت را نوشتم که این قصه هم رمانی شود در خور و بر زندگی آن نامی و هم سندی شود بی غلط به رخت تاریخ.