این رمان، دربارهی فردی است که از طرف پدر و مادر کولی خود طرد شده و به وسیلهی مرد دیگری پرورش یافته است. این فرد که پیوسته مورد اهانت برادرخواندهی خود قرار گرفته، هنگامی که به سن رشد میرسد، خانه را ترک گفته و به سفری طولانی میپردازد و او پس از تلاش بسیار، با ثروت فراوان بازمیگردد و درصدد برمیآید تا از کسانی که او را تحقیر کردهاند انتقام بگیرد. ( امیلی برونته ) به جز این رمان، پارهای اشعار نیز سرود. او سرانجام به سال 1848 در سی سالگی بر اثر بیماری سل درگذشت. به این فکر افتادم که آیا قرار است بهترین سال های عمرم را در این شرایط فلاکت بار به بردگی این و آن بگذرانم و از دیدن بطالت، بی تفاوتی و حماقت بی اندازه این آدم های زمخت و نچسب و کله پوک، و از اینکه مجبورم ریخت آدم های مهربان و صبور و جدی و زحمتکش را به خودم بگیرم، از شدت خشم جان به لبم بیاید اما خم به ابرو نیاورم؟ آیا باید روزهای پی در پی خودم را به این صندلی زنجیر و در این چهاردیواری محبوس کنم و ببینم خورشید در آسمان تابستان شعله می کشد و زمان زمان شادی و سرمستی است و هر روز که از روزهای تابستان به سر می رسد با من می گوید فرصتی را که اینک از کف می دهم دیگر دوباره به دست نخواهم آورد؟ و...