در بخشی از کتاب آمده است: " باران کج راه به شیشه شلاق می زد. شیشه لق باشد انگار، تق و تق توی قاب زنگ زده پنجره عقب و جلو میشد. لای ریل آلومینیومی پنجره پر آب شده بود و معطل تنها یک حرکت میلیمتری تا روی دیوار نمور شوره زده شره کند. کاج بی جان و آفت زده حیاط کلانتری خیس و خم در مسیر تندباد، منظره ملال آوری به راه انداخته بود که وسوسه بریدنش را به جان بیننده می انداخت. سرباز لاغر و رنگ پریده توی اتاقک نگهبانی جلو در ایستاده بود و چشم های نه خواب و نه بیدارش از میان رویاهای بارانی آلبالو گیلاس میچید. سرهنگ صفایی دستی به طاسی میان سر کشید و چربی کف دست را به آستری جیب شلوارش مالید. بند پرده عمودی را پایین کشید و منظره تکراری باران شهریور گیلان پشت نوارهای عمودی چرک مرده پرده پنهان شد. سرهنگ دستمال کاغذی را با حرص از جعبه بیرون کشید و بی صدا بینی سرخش را فین کرد. قبل از آن که دستمال مچاله را پرت کند توی سطل تا جایی که میشد دماغش را بالا کشید. نشست پشت میز. ابروها را بالا داد و برای بار هزارم به نوشته های توی پرونده بازمانده روی میز نگاه کرد. گوشی را برداشت و شماره داخلی را گرفت. «خسته نباشید. این بنده خدا، دربان طرح دریا، اگه اومد زود بیاریدش پیش من... بسیار عالی، بفرستین بیاد، تا ظهر شاید چیزی دستگیرمون شد.» گوشی را گذاشت سر جاش و کف دست ها را نشاند روی چشمها. دو تا آرنج تیزش را گذاشت لبه میز و منتظر ماند. "