«مجتبی»، مردی جوان است که در طبقه سیزدهم از یک برج زندگی میکند. «سیما»، همسر او از دکتر «خباز»، روانپزشک، برای مجتبی وقت مشاوره گرفته است. مجتبی تمایلی به رفتن نزد دکتر ندارد اما اصرارها و تحکم سیما برای رفتن، او را مجبور میکند. آن روز آنها سوار آسانسور میشوند، اما آسانسور در طبقه دوازدهم میایستد و دوباره به طبقه سیزدهم بازمیگردد، وقتی سیما و مجتبی به طبقه همکف میرسند، مجتبی از آقا «رحمان» که در اطلاعات برج کار میکند میپرسد که چند دقیقه قبل کسی از آسانسور استفاده کرده است. آقا رحمان پاسخ منفی میدهد، و در همان لحظه بسته کوچکی را به سیما میدهد و... .