بیست سال است که آترین و تینا در این جنگل و در کلبه ای قدیمی گرفتار شده اند؛ دیگر پیدا شدن هیچ چیز جدیدی برای آترین جذاب و هیجانی نیست. تنها چیزی که او می خواهد پیدا کردن راه خروج از آن جاست. تینا یک طوطی است، در اصل او آیف بوده، آیف ها می توانستند به دو شکل انسان و طوطی در آیند اما این خصوصیت بعد از حمله ارباب سیاهی تانتاریک و شکست سرزمین آدرینا از بین رفته و آن ها به شکل طوطی باقی مانده اند. تنها انسان های پیرامون آترین مردم شهر درختی هستند که او باید از آن ها هم دوری کند و این تنهایی دیگر طاقتش را تمام کرده است. هنگامی که آترین به پیشنهاد طوطی برای دیدن گیاهی که قابلیت بیهوش کردن جانوران را دارد به سمت شرق می رود، ناگهان سر و صدایی وحشت آور و توده ای سیاه را مشاهده می کند که به سمت آن ها در حال آمدن است، او تینا را در آغوش می گیرد و می گریزد و ناگهان دیگر خبری از توده نیست. تینا معتقد است توده به خاطر نزدیکی زیاد آن ها به سمت شرق جنگل پدیدار شده و آن ها نباید به آن سو برگردند اما آترین نظر دیگری دارد، او گمان می کند هر قدرتی که هست با بی حرکتی آن ها قوی تر می شود و محدوده ی امن شان را روز به روز کوچک تر می کند، از کجا معلوم که راه خروج از آن سمت نباشد؛ آترین دیگر نمی خواهد منتظر بماند…