جهان ما، جهان حیرت، گسست، افتراق و پیچیدگی مدام است. جهانی که مدام از دایرهی فهم آن خارج میشویم و هر آن، که فکر میکنیم موفق به اندکی شناخت شدهایم، نادانی ابدیمان در اشکالی دیگر خودش را بر ما هویدا میکند. بهواقع این طبیعت جهان است و شاید بتوان گفت تنها مسئلهی طبیعی جهان، همین گریز مدامش از دایرهی شناختی ماست! اما چرا اینگونه است؟ بکت میگوید: «اگر تنها تاریکی بود، همهچیز مشخص بود.» درست به دلیل همین تلاقی نور و تاریکی، این پیوستگی حضور ظلمت و روشنایی است که جهان اینچنین اسرارآمیز، ناشناخته و دور از دسترس مینماید. کتاب «داستایفسکی در سیبری از هگل میخواند و میگرید» بحثی در 13 جستار پیرامون چرایی و چگونگی حفرههای عظیم فکری و شناختی ما از انسان و جهان است. «لزلو اف. فولدنی» در جستارهای این کتاب، اسطوره، الهیات، تاریخ، فلسفه، ادبیات و هنر را پیش رو گذاشته و به واسطهی تجربههای زیستی و اندیشگانی بشر، دست به تجزیه و تحلیل مواجهههای گونهگون انسان با خودش و جهان میزند. «داستایفسکی در سیبری از هگل میخواند و میگرید» رو به دریچههایی دارد که باید گشوده شده و گشوده بمانند تا بتوانیم این جستوجوی مداممان در پی حقیقت را حفظ کنیم و رهایش نکنیم. اگر پاسخهای ما برابر وجود خدا، شناخت خودمان، جهان و حتی معشوقمان، «نمیدانم» است، اما همچنان پرسشها روی میز برابر ما خواهند بود و این کتاب بحث و وسوسهی این امکان که همانا سعی بیبدیل در پذیرش و فهم است را برایمان بازنمایی میکند.