فلسفه کوششی است در راستای پاسخ به پرسشهای بنیادین انسان؛ از اینرو، پاسخ به این پرسشها، برخلاف پرسشهای نابنیادین، مطلوب بالذات و نه بالعرض آدمی است. پاسخ پرسشهای نابنیادین را میتوان از این و آن آموخت، اما پرسشهای بنیادین را باید، خود، فراگرفت. میتوان فرمول شیمیایی فلان باز یا اسید را از یک شیمیدان، بیهیچ تأملی، آموخت، اما پاسخ به مسئلۀ مرگ، تنهایی یا پوچی را نمیتوان از این یا آن اندیشمند، هر چقدر هم بزرگ، بیتأمل، فراگرفت. پاسخ به پرسشهای بنیادین من پاسخ من، و نه دیگری است. و این مهم، تنها از رهگذر «گفتوگو» و نه «گفتوشنود» حاصل میآید. بنابرآنکه «گفتوگو» آمیزهای از سخن و اندیشهورزی است؛ حال آنکه «گفتوشنود» گفتن محض است. به هنگام «گفتوگو» هر دو میگویند و هر دو میاندیشند و در «گفتوشنود» یکی میگوید و دیگری میشنود و هیچکدام نمیاندیشند. در «گفتوشنود» گوینده «فرآوردۀ» اندیشۀ پیشین خود (و در شکل نازلترش، اندیشۀ دیگری) را به شنونده عرضه میکند و نه «فرایند» اندیشۀ کنونی خود را. از اینرو، با سرمشقگیری از افلاطون، بر این باورم که آموختن فلسفه قالبی جز «گفتوگو» نمیتواند داشته باشد، گفتوگویی که در آن تمایزی میان دو سوی گفتوگو نیست. هر دو در جستوجوی حقیقتاند و هر دو همزمان گوینده و شنونده و اندیشنده.