مادام که به غیاب و فقدان دیگران فکر میکنیم، فقدان خودمان را از یاد میبریم، ولی آنگاه که به نوشتن از آن فکر میکنیم یا در مسیرش قرار میگیریم، مسئله چیزی شبیه خیال و جنون میشود که هر غیابی در هر لحظهای، روایت غیاب ما پیرامون خود ماست! روزی از خواب برخاستن و شنیدن خبر رفتن او که فکر نمیکردیم حالاحالاها برود، یا زندگی با رویای بودن کسی که مدت زمان مدیدیست که دیگر نیست، یا رفیقی که میآمد و مینشست و برایمان جهانی را توصیف میکرد که نمیفهمیدیم ولی باور میکردیم، یا سگی که چشم بست و باز کرد و دید او که باید باشد دیگر نیست و رفته است و حال نوبت خود اوست که برود، یا آنکه نشسته بود که وقت رفتنش برسد و همه باید در وقت بدرود او خاموش میماندند و... . روایتهای غیاب از دل همهی اینها و بسیاری بیشتر از اینها بیرون آمدهاند و رسیدهاند به هفت روایت کتاب «نام آن گلها عدم بود». محسن توحیدیان در کتاب کوچکش، قصههایی از نبودن آنها نوشته که چیزهای بسیاری از بودنشان در بازماندگان جامانده است. کتاب «نام آن گلها عدم بود» را میشود به یاد همهی آنهایی خواند که یاددارشانیم، حتی بیدلیل، درست مثل بهرام قصهی «بهرام و گل اشک» که اینگونه رفت: «بله. گمان میکنم بعدازظهری زمستانی در روزهای آخر اسفند بود که زندگی ما در اشک غرق شد و بهرام برای همیشه از خانهی ما رفت.»