کتاب پیش رو روایتگر داستان پسربچه ای نه ساله به نام کارل آندرس است، پسری یتیم که با مادرخوانده و پدرخوانده نامهربانش زندگی می کند و همواره حسرت داشتن پدر و مادری مهربان هم چون والدین دوستانش بر دلش سنگینی می کند. روزی از روزها اتفاقی عجیب رخ می دهد، او در پارک غولی را از زندان شیشه ای که در آن گرفتار شده نجات می دهد، در حالی که سیبی طلایی در دست دارد و همین سیب طلایی مجوزی می شود برای ورود او به سرزمینی دوردست که پدرش در آن پادشاهی می کند، این برای پسر یعنی رسیدن به یکی از آرزوهای همیشگی اش. اما همه چیز به همین خوبی پیش نمی رود، زیرا ماموریتی دشوار بر دوش پسر می افتد، ماموریتی که تنها او از پسش برمی آید، کارل باید به مبارزه با موجودی شرور برخیزد که کودکان را می دزدد موجودی که تنها راه شکستش در دستان اوست.