چهارمین کتاب بهمنبیگی است که خاطراتی را از سالهای آموزش عشایر در خود دارد. خاطرهها، بسیار ساده و روان روایت شدهاند. بیست و یک خاطره، ظرایف و حوادثی را روایت می کنند که در این راه بر او گذشته است. عناوین این قطعات روایی چنین است : «چگونه»، «معلم بی تصدیق»، «بر بال فرشته»، «آموزگار ایلی»، «مقررات دست و پاگیر»، «روابط ویژه»، «آموزش عشایر و زنان»، «غم و شادی»، «کرامت»، «گفتوگو در یاسوج»، «سیاوش»، «آموزش عشایر و زبان فارسی»، «آموزش عشایر و تغییر خط»، «به اجاقت قسم، دیپلم ندارم»، « معافی نظام»، «آموزش عشایر و سازمان برنامه»، «خدمت و تهمت»، «جعبه علوم»، «سه تقاضا»، «چگونه شیراز مرکز آموزش عشایر شد»، «پرهیز از میز» و «بخارای من، ایل من». این قطعه آخر، مصاحبهایست که مجله کلک در سال 1370 با او انجام داده است. نثر این کتاب، روان و دلنشین است. سبک سهل و ممتنع سعدی در جای جای روایت های او به چشم میخورد. او در جایی از کتاب نقل میکند که در یکی از بازدیدهایش به خاطر کم توجهی به سعدی، از معلم و دانشآموزان او گله کرده است. این خاطره و نثر او هر دو نشان از تاثیر عمیقی دارند که بهمنبیگی از سعدی گرفته است. همه این روایات، آموزشی هستند و علاوه بر زیبایی روایی، محتوای آنها نیز برای خواننده امروزی دلکش است. تلاش برای ساختن و تغییر، درس بزرگی است که او بسیار ساده و در عین حال، ماهرانه به خوانندهگان کتاب می دهد. علاوه بر خصوصیات گفته شده، نثر بهمنبیگی پرنشاط و طناز است. نمونه ای از این طنازی در این جمله به خوبی هویدا است : «مردان ایل عاشق تفنگهای گلولهزنی آلمانی بودند و فرزندان عاشق تخته سیاههای آلمانی».