در این داستان کوتاه ، ارباب و بنده، یک صاحب زمین به نام واسیلی آندریویچ برکونوف یکی از دهقانان خود به نام نیکیتا را برای یک سفر کوتاه با سورتمه به سر می برد. آنها برای بازدید از صاحب زمین دیگری سفر می کنند تا واسیلی آندریویه بتواند چوب خریداری کند. او بی تاب است و آرزو می کند که سریعتر به آنجا برسد .این دو مرد در وسط کولاک قرار می گیرند ، اما واسیلی ، مایل به ادامه راه است. به دلیل برف ، جاده را گم می کنند و گم می شوند. آنها سرانجام خود را در یک شهر می یابند و استراحت می کنند. اما چون واسیلی طمع می کند تصمیم می گیرند که در بوران به ادامه سفر بپردازند، ان ها سرانجام گم می شوند و مجبور می شوند تا صبح در میان طوفان در محلی به دور از خانه بخوابند، اما واسیلی که ترس داشت اموال خود را از دست دهد نیکیتا را تنها می گذارد و با اسب فرار می کند، از قضا در چاله ای می افتد و اسب او را رها می کند و خودش را به نیکیتا می رساند. واسیلی به یک وحی معنوی / اخلاقی می رسد ، از روی رد پای اسب خودش را به نیکیتا می رساند که در حال یخ زدن است. تولستوی یک بار دیگر یکی از مضامین معروف خود را تکرار می کند: اینکه تنها خوشبختی واقعی در زندگی با زندگی برای دیگران پیدا می شود.