کتاب «هیچ کسی که کسی نبود» داستان پیرمرد هیزم شکنی است که در جنگل با حیوانات دوست میشود. او پیرمردی بود که از تنهایی، دیوها نمیگذاشتند خواب به چشماش بیاید. روزی او روباهی در جنگل پیدا کرد که او هم مانند پیرمرد بیکس است. آنها برای هم از بیکسی و تنهایی میگویند. روباه از همصحبتی با پیرمرد اینقدر شاد شد که پیش حیوانات دیگر جنگل رفت و به آنها گفت پیرمردی در جنگل است که هر کسی را از تنهایی دور میکند. همه به خانهٔ پیرمرد رفتند و او برایشان غذا درست کرد و قصه گفت. شب که پیرمرد به خواب رفت، دیوها او را دزدیدند اما حیوانات به خانه دیوها رفتند و نجاتاش دادند.