جمشیدشاه در دروان پادشاهی هشتصدسالهاش دیواباد را از میان برداشت تا باد، ابرها را به سوی زمینهای کشاورزان بکشاند. سپس دیوادرد و دیوامرگ و دیوان دیگر را نابود کرد تا مردم بدون درد و بیماری و خشکسالی زندگی کنند. اما پس از هشتصد سال، درحالیکه موی او سپید شده بود، فرهان، فرهی ایزدیاش، که برهای سپید و کوچک بود و در تمام سالهای فرمانرواییاش یاریاش کرده بود، ناپدید شد. «اهورا جمشید» که تاب این دوری را نداشت، هر صبح و شام در کاخ خود مینالید و از اهورامزدای جاودان کمک میطلبید؛ اما این فغانها راه به جایی نبرد تا اینکه سرانجام شبانه سوار بر ماهوار از قصر خارج شد و با کمک اسلاف خود، تهمورثشاه، هوشنگشاه و کیومرثشاه، برای یافتن فرهان روان شد. داستان «اهورا جمشید» داستان پادشاهی درستکار است که در پی پیروزیهای متعدد، دچار کبر و غرور میشود و در نهایت از مردمان هفت سرزمین زیر سلطهی خود غافل میشود. اما آیا تلاشهای جمشیدشاه نتیجهبخش خواهد بود و او فرهان را مییابد؟