کتاب «ضحاک ماردوش» ماجرای ضحاک فرزند مرداس است. پسری که به یاری اهریمنان، پدرش را کشت و بر تخت پادشاهی نشست؛ اما سپاهیانی که یاریاش کردند کمکم از کار خود پشیمان شده، از او روی گردان شدند. ضحاک برآشفت، آنقدر که هیچکس را یارای مقابله با آتش خشم او نبود تا اینکه الهاک وزیر به او گفت: «شما پادشاه دیوان هستید؛ چون دیوان بیندیشید تا خون اهریمنی در درگهای شما جاری شود. مرداسشاه را فراموش کنید و به جمشیدشاه بیندیشید» ضحاک از اندیشهی مرداسشاه و جمشیدشاه هفت شبانهروز نخوابید تا اینکه بیمار شد. هیچکس را یارای مداوای او نبود مگر اهریمن…