در «ضحاک شاه و کژدم» با ضحاک همسفر می شویم که هفت سرزمین جهان را از جمشیدشاه گرفت، بر دیوان و آدمیان، پادشاهی کرد و آنها از هر تیره و نژادی به فرمانش بودند. او خود را پادشاه پادشاهان مینامید و هرکه با او مخالفت میکرد، پاسخش زندان و سیاهچال و مرگ بود. دو مار بر شانههای او روییدند و هربار که گرسنه میشدند، دیوانهوار، بیقراری میکردند تا مغز دو جوان خوراکشان شود. تا اینکه ضحاک از خوردن خوراک بازماند. هربار که گرسنه میشد، چیزی در گلویش بالا میآمد، او را بیقرار و پریشان میکرد و باز میخفت. قلوه خوراکی بود که ضحاک نام آن را «کژدم» گذاشت. تلاش طبیبان راه به جایی نبرد و در نهایت، ضحاک برای خلاصی از دست کژدم دست به دامان اهریمن شد…