همه از قد و بالا، کلفتی بازوان، گردن ستبر، پنجههای نیرومند و شانههای پهن رستم، شگفتزده بودند. او هرگز با همسنوسالان خود برابر نبود. رستم به قد، بالابلندتر، به سینه، فراختر، به بازوان، نیرومندتر و به چهره، زیباتر از همگان بود. با این همه نمیدانست که با برتریاش چه کند! رستم در برابر نگاههای تحسینبرانگیز زنان و مردان سرزمینش و نگاه سرشار از دلدادگی دخترکان چه باید میکرد! وقتیکه نه میتوانست با همسالانش به تفریح و چوگان بپردازد و نه اسبی توان آن را داشت که قدرت دست او را تحمل کند، این همه برتری به چهکار میآمد؟! مگر اینکه «رستم سپهسالار سپاهیان» ایران میشد! کتاب «رستم سپهسالار سپاهیان» داستان رستم، پهلوانی از خطهی سیستان است که آمادهی دفاع از سرزمینش میشود. اما چرا افراسیاب بهجای ترسیدن از رستم، او را جوانی بیدانش خطاب میکند و در پی حمله به ایران است؟