بهدخت منصوری در دورة مدرسه، عشقی واقعی را با مهران تجربه میکند، اما طی حوادثی از او جدا میشود و صادق، فردی روانی و خشن به خواستگاری او می آید. «عسل» حاصل ازدواج آنهاست. بعد از گذشت پنج سال زندگی پر از تنش در کنار صادق و خانواده اش، آنها طلاق میگیرند و عسل نزد پدر میماند. صادق به بهدخت میگوید که عسل را به کانادا خواهد برد تا بهدخت از جستوجوی عسل دست بردارد. اکنون بهدخت بیوه زنی سی و شش ساله است که با خانجون و حمایتهای مالی عموی خود ناصر امرار معاش میکند. او تصمیم میگیرد که کاری برای خود پیدا کند. بعد ازمدتی جستوجو پرستاری دختربچه ای دوستداشتنی به نام روژین را برعهده میگیرد. وجود روژین، تصویر عسل را برای او پررنگ میکند و او ضمن سیر در گذشته در آرزوی دیدن عسل است.